Saturday 27 July 2013

پایان

گاهی وقت ها مرگ هم توی رودربایستی می ماند. گاهی حتی مردد می شود و میزبان را منتظر می گذارد.
        
  من و پتک پتک عقربه های ساعت. من و تمنای مدام نبودن. سر می خورم در زمان و گذشته شرم زده ام را به تماشا می نشینم. به این منی که نمانده زل می زنم. به این ته نشین غبارگرفته انسانی. به این نبود. و به این نابود.
       
   بچه می شوم و در کوچه های دریده پیش دوان می روم. امیدهایم پررنگ می شود و به انتهای مسیر که می رسد رنگ می بازد. به جلو می روم و سقوط میکنم. سقوط تا ابد. در تنگنای شهوت و سکس می خزم. سرب می شوم در گلوی دخترکان به تو در توی تجسم انسان. و شیطان که عق می زند مرا.
       
   گوشه اتاق انتظارش را می کشم. نه در می زند و نه من جرات به درون خواندنش را دارم. ثانیه به ثانیه با زخمی به بعد تمام تاریخ درخود مانده ام سر می کنم. با بهت به عمق شکننده ندامتم خیره می شوم. دارد می آید. و صدای دخترک در گوشم تکرار می شود. "تو نباشی می میرم".
5/92

Thursday 7 February 2013

26

دیروز وقت دکتر داشتم. کلینیک در نقطه ای از بالای شهر و محیطش بسیار دلپذیر بود. اما فراتر از اینها منشی کلینیک بود که بدجوری حواسم را به خود مشغول کرده بود. بار اول سر اینکه حاضر نشده بودم بدون معاینه، پول تست دستگاه را بدهم با دخترک آشنا شده بودم. دختری بود جوان که می گفت 31 سال دارد اما بیشتر از 25 نمی خورد. خوش مشرب بود و پسر دیده و البته جذاب. خیلی جذاب. موهای مشکی بسیار پری داشت که بخشی را از جلوهای سرش از آن قسمت دیگر جدا کرده بود و انبوه آن دسته های مشکی را روی پیشانیش ریخته بود. روپوش سفید بی دکمه ای تنش بود که سخت چسب بدنش درآمده بود. اندامی نه چاق و نه لاغر؛ بخوبی در لباس نشسته بود و رنگ سفید روپوشش به برجستگی های تنش شکوهی دست نیافتنی داده بود.
این بار که برای گرفتن وقت تازه تماس گرفتم تا اسمم را گفتم زود به خاطر آورد و با بشاشی ساعت یک ربع به شش فردا را تقدیمم کرد. با خود فکر کردم دکتر حدود 6 می آید. گفتم اگر نیم ساعت زودتر آنجا باشم هم لاس مبسوطی زده ام و هم خدا را چه دیدی...! وقتی به در آنجا رسیدم همزمان دختری نیز با من وارد شد و از همان ابتدا کیفم ناکوک شد. از حرف هایش با دخترک منشی فهمیدم که حالا حالاها ماندگار است و شانسم برای امروز بدجوری مالیده است. دخترک مثل همیشه گرم بود و مثل همیشه تمایل داشت برای افراد تازه وارد با لحنی حاکی از غروری که در مرز زنندگی و پذیرش بود از سوابق کاری درخشانش در انجام تست های پزشکی بگوید. حالا هم مخ آن دختر را به کار گرفته بود و از من صرف نظر کرده بود چون بار قبل حسابی همه چیز را روی دایره ریخته بود.
همیشه وقتی دختری تا این حد جذاب را می بینم تصور می کنم که زیر لایه های لباس های چسبانش چه چیزهایی برای شگفت زده کردن مخاطبش دارد. آیا از همان هاست که تنش نیز مثل جز جز اجزای صورتش برگزیده خداوند است یا به آن دسته دیگر تعلق دارد که تنش بر سرش زیادی می کند؟ اگر از خودم بگویم خب من استثنائا در این موارد خوشبین هستم و تن یک پورن استار را بر دلبرکانم اندازه می کنم تا یکی از همان تن های زیادی. در همین فکرها بودم و حدس زدن اندازه های دخترک که موبایلش زنگ زد. با مکث گوشی را برداشت و به آدم آن طرف خط گفت که راحت باشد و می تواند صحبت کند.
-         (در حالی که زیر زیرکی لبخندی می زند ولی چشمانش برقی نمی زند) آهان، خب چی هست حالا؟ خوبه؟
(از آهسته صحبت کردن و معذب شدنش حدس می زدم که آنور خط دوست پسر خوشبختش است و بحث بر سر کیفیت مشروبی است که برای بزم شان گرفته است. انگار اسمش برای دخترک ناآشناست ولی بنظر می رسد که اهل تجربه و خطر باشد)
-         (همچنان با همان لحن حرف می زند) امشب ده خوبه بریم؟
(احتمالا قرار است جایی بروند و از آن دخترهاست که خانواده آزادش گذاشته اند. ساعت ده شب، یک دختر جذاب، یک پسر مشتاق، ولی کجا؟)
-         کجا هست حالا؟ مشکلی که نداره؟.... (مکث). مال کیه؟ همون خانومه رو میگی که...؟
(با خود می اندیشیدم که دارند می روند ویلایی که جور کرده اند. چن روزی با هم خوش می گذرانند. آه... پسرک باید خیلی شاخ بوده باشد. لعنت بهش. اگر سه روزه بروند مدام در آغوش همند. هر کاری بخواهد می کند. ما هم که نه شانس داریم و نه قابلیت خاصی. سهم ما انگار همان نگاه است). تلفنش تمام شده بود و من هنوز داشتم تصور می کردم که اندام دخترک باید خیلی وحشی و بی قرار باشد. یکی از همان پر تب و تاب ها. داشتم می پنداشتم که همخوابگی با او چگونه است، لغزش دست ها بر تن داغش چه حسی را در من زنده می کند؟ در فکر تن آمیزی دیوانه واری بودم و در هم تنیدنم با دخترک. نفس نفس زدنمان و شدت یافتن عطش مان. داشتم دخترک را حسابی سر حال می اوردم که صدایی صدایم زد:
-         آقا بفرمایید تو، نوبت شماست
و من داشتم به این فکر می کردم که حالا کدام تخت مناسب تر است!

91/11/19

Sunday 25 November 2012

25



زن ها پس از مدتی در کنار یک نویسنده ماندن، خسته می شوند. حوصله شان سر می رود. نمی دانند وقتی او دارد چیز می نویسد، آنها باید چکار کنند. استلا، ناخن هایش را لاک می زد، مجله ای را ورق می زد، و پشت سر هم خمیازه می کشید. من عادت کرده بودم که تمام روز را در آپارتمان کوچک او بگذرانم. جایی بود گرم و نرم. اغلب همان جا می خوابیدم تا مجبور نشوم نیمه های شب از خواب بیدار شوم و به خانه خود برگردم. هفته ها در خانه او می ماندم. طبعا همیشه موقتی. صبح ها چیز می نوشتم و استلا در انتظار می ماند که کارم تمام شود. گاه به گاه می پرسید: «هنوز خیلی مانده؟» و بعد از پشت شیشه های پنجره بسته، خیابان را تماشا می کرد و با لحنی پر از تاسف می گفت: «چه روز قشنگی است!» به او اصرار می کردم که به گردش برود ولی او هر بار در جوابم می گفت: «بدون تو به من خوش نمی گذرد.» و آن بی ظرفیتی اش مرا خلع سلاح می کرد. کارم را نیمه کاره می گذاشتم و با او از خانه خارج می شدم. یک روز که از بس در انتظار مانده بود، خسته شده بود، گریه را سر داد. و من از کوره در رفتم و گفتم: « تو نمی فهمی که نویسنده بودن یعنی چه.» او جواب داد: «شاید حق با تو باشد. مگر چند تا زن وجود دارند که در خانه خود نویسنده ای دارند؟ یک در صد هزار. شاید هم کمتر.» درست مثل حیوانی نادر که به عاداتش آشنایی نداری. شاید من هم می بایستی به آن حالت وحشی و بدوی خود در می آمدم و در لانه ام می ماندم. ولی در کنار خود حیوانی ماده را می دیدم که در کنار جفت خود نشسته بود. و حیوان نر او را می خواست. و ماده، از او قوی تر بود. استلا می گفت: «ممکن است فقط چند ساعت از عمر تو باقی مانده باشد، مثلا سیصد و بیست و پنج ساعت دیگر، آن وقت چه می کردی؟» عشقبازی می کردم و بعد، قسمت اعظم آن ساعات گرانبهایی را که برایم باقی می ماند، می خوابیدم.
            سیصد و بیست و پنج ساعت. اغلب به آن حیله متوسل می شدیم تا بتوانیم یکدیگر را بی انتها دوست داشته باشیم. ولی عشق حیرت انگیز است. تو ر ابه سکوت وادار می کند. دیگر چیزی نمی نوشتم. دیگر فکری نمی کردم. فقط از همان لغت نامه مختصر عشق، استفاده می کردم و عاقبت تصمیم می گرفتم چند روزی از او دور شوم. درباره کارم و ضروری بودنش مدتی طولانی با او صحبت می کردم. می گفتم: «تو باید موقعیت مرا درک کنی» و او قول می داد که سعی کند بفهمد. قول می داد و می گفت: به نزد تو نخواهم آمد، به تو تلفن نخواهم کرد. در انتظارت خواهم ماند. اتاق های خانه ام سرد می شدند، پر از گرد و خاک می شدند. پشت میز تحریر می نشستم ولی قادر نبودم افکارم را متمرکز کنم. در من، به جای من، فقط وجودی آکنده از عشق برجای مانده بود. درک می کردم که اگر خواهان «عشق» باشی، باید عاشق و معشوق را کنار بزنی. من و استلا مدام در حال تصادم بودیم. می خواستیم به هر قیمتی شده یکدیگر را تصاحب کنیم. و من اعتراض کنان می گفتم: «نه، نه، این طوری نمی شود!» و از خانه خارج می شدم. کیلومترها پیاده راه می رفتم، می رفتم و روی صندلی ناراحت یک کافه می نشستم و چیز می نوشتم. سعی می کردم بین آدم ها گم شوم، ولی همچنان در سلول زندان خودم، محبوس می ماندم. فکر می کردم که دلیل آن احساس بدبختی صرفا این است که می دانستم استلا پشت پنجره در انتظارم ایستاده است. چون خیال می کردم که آن وضعیت برایم غیرقابل تحمل شده است. و بعد، وقتی تصمیم می گرفتم که به نزد او بر می گردم، حس می کردم که بال در آورده ام. پس، سعادت چیزی بود که فقط با زنجیر شدن آن را بدست می آوردی. وقتی خود را کت بسته تحویل او می دادم، می دیدم که او نیز تسلیم من شده است. می گفت: «هرچه بگویی قبول خواهم کرد. کار تو، آزادی تو، بهانه جویی های تو» و چند لحظه بعد من شروع می کردم به بازجویی از او: «در این چند روز اخیر چه کسانی را دیده ای؟» او، به سوء ظن می افتاد که مبادا من با زن دیگری رفته باشم. و گریه و زاری شروع می شد. جر و بحث آغاز می گردید. من حرف هایش را باور نمی کردم، همان طور که او باور نمی کرد که من فقط ولگردی کرده بودم. و در بین انگشتانم سکه ای را می چرخاندم که برای تلفن کردن در دست گرفته بودم.

عذاب وجدان/ آلبا دِسِس پِدِس/ ترجمه بهمن فرزانه/ انتشارات ققنوس، چاپ هستم، 1389
5/9/91

Tuesday 13 November 2012

24

آن روز از خاطرم نمی رود. برف آمده بود و راه سفید و سیاه. و تو همراه بخار چایی ام دود می شدی. همان چایی که نخریدیم و نخوردیم. شادی.. تمام سوتین های پشت ویترین ها تو را می خوانند و تو چه روحانی با تصور خودت در تک تک آنها یا نه، آنها در تک تک تو، به ارگاسم می رسی. شادی دردی بزرگتر از هم آغوشی تو با سال بالایی ها درد استمناء من با کنکاش تمام نقص های توست. تمام روز هم که در ذهنم لهت کنم آخرِ سر آن چیز مرموز در من، مرا بسوی تجربه دوباره تو می کشاند. و شادی این غم عظیمی است که هر روز با جنازه لعن شده یک نفر هم خوابگی کنی. هر روز هیچش کنی و آخر شب باز خودت را از صفر بشماری. گاهی حس می کنم که نیاز به رنجش دارم. نیاز به اینکه یک نفر بیمار بهمم بریزد. آه شادی... من برای زندگی رضایت بخش ساخته نشده ام. همیشه به تویی محتاج بوده ام تا زخم بخورم، به چالش گرفته شوم و اشک باز من را از نو تعریف کند. و بعد برخیزم. نیستش کنم و او همین جنگ را سر به سر ادامه دهد...

23/8/91