دیروز وقت دکتر
داشتم. کلینیک در نقطه ای از بالای شهر و محیطش بسیار دلپذیر بود. اما فراتر از
اینها منشی کلینیک بود که بدجوری حواسم را به خود مشغول کرده بود. بار اول سر
اینکه حاضر نشده بودم بدون معاینه، پول تست دستگاه را بدهم با دخترک آشنا شده
بودم. دختری بود جوان که می گفت 31 سال دارد اما بیشتر از 25 نمی خورد. خوش مشرب
بود و پسر دیده و البته جذاب. خیلی جذاب. موهای مشکی بسیار پری داشت که بخشی را از
جلوهای سرش از آن قسمت دیگر جدا کرده بود و انبوه آن دسته های مشکی را روی پیشانیش
ریخته بود. روپوش سفید بی دکمه ای تنش بود که سخت چسب بدنش درآمده بود. اندامی نه
چاق و نه لاغر؛ بخوبی در لباس نشسته بود و رنگ سفید روپوشش به برجستگی های تنش
شکوهی دست نیافتنی داده بود.
این بار که برای
گرفتن وقت تازه تماس گرفتم تا اسمم را گفتم زود به خاطر آورد و با بشاشی ساعت یک
ربع به شش فردا را تقدیمم کرد. با خود فکر کردم دکتر حدود 6 می آید. گفتم اگر نیم
ساعت زودتر آنجا باشم هم لاس مبسوطی زده ام و هم خدا را چه دیدی...! وقتی به در آنجا
رسیدم همزمان دختری نیز با من وارد شد و از همان ابتدا کیفم ناکوک شد. از حرف هایش
با دخترک منشی فهمیدم که حالا حالاها ماندگار است و شانسم برای امروز بدجوری
مالیده است. دخترک مثل همیشه گرم بود و مثل همیشه تمایل داشت برای افراد تازه وارد
با لحنی حاکی از غروری که در مرز زنندگی و پذیرش بود از سوابق کاری درخشانش در
انجام تست های پزشکی بگوید. حالا هم مخ آن دختر را به کار گرفته بود و از من صرف
نظر کرده بود چون بار قبل حسابی همه چیز را روی دایره ریخته بود.
همیشه وقتی دختری
تا این حد جذاب را می بینم تصور می کنم که زیر لایه های لباس های چسبانش چه
چیزهایی برای شگفت زده کردن مخاطبش دارد. آیا از همان هاست که تنش نیز مثل جز جز
اجزای صورتش برگزیده خداوند است یا به آن دسته دیگر تعلق دارد که تنش بر سرش زیادی
می کند؟ اگر از خودم بگویم خب من استثنائا در این موارد خوشبین هستم و تن یک پورن
استار را بر دلبرکانم اندازه می کنم تا یکی از همان تن های زیادی. در همین فکرها
بودم و حدس زدن اندازه های دخترک که موبایلش زنگ زد. با مکث گوشی را برداشت و به
آدم آن طرف خط گفت که راحت باشد و می تواند صحبت کند.
-
(در حالی که زیر زیرکی لبخندی می زند ولی چشمانش برقی نمی زند) آهان، خب چی
هست حالا؟ خوبه؟
(از
آهسته صحبت کردن و معذب شدنش حدس می زدم که آنور خط دوست پسر خوشبختش است و بحث بر
سر کیفیت مشروبی است که برای بزم شان گرفته است. انگار اسمش برای دخترک ناآشناست
ولی بنظر می رسد که اهل تجربه و خطر باشد)
-
(همچنان با همان لحن حرف می زند) امشب ده خوبه بریم؟
(احتمالا
قرار است جایی بروند و از آن دخترهاست که خانواده آزادش گذاشته اند. ساعت ده شب،
یک دختر جذاب، یک پسر مشتاق، ولی کجا؟)
-
کجا هست حالا؟ مشکلی که نداره؟.... (مکث). مال کیه؟ همون خانومه رو میگی
که...؟
(با خود
می اندیشیدم که دارند می روند ویلایی که جور کرده اند. چن روزی با هم خوش می
گذرانند. آه... پسرک باید خیلی شاخ بوده باشد. لعنت بهش. اگر سه روزه بروند مدام
در آغوش همند. هر کاری بخواهد می کند. ما هم که نه شانس داریم و نه قابلیت خاصی.
سهم ما انگار همان نگاه است). تلفنش تمام شده بود و من هنوز داشتم تصور می کردم که
اندام دخترک باید خیلی وحشی و بی قرار باشد. یکی از همان پر تب و تاب ها. داشتم می
پنداشتم که همخوابگی با او چگونه است، لغزش دست ها بر تن داغش چه حسی را در من
زنده می کند؟ در فکر تن آمیزی دیوانه واری بودم و در هم تنیدنم با دخترک. نفس نفس
زدنمان و شدت یافتن عطش مان. داشتم دخترک را حسابی سر حال می اوردم که صدایی صدایم
زد:
-
آقا بفرمایید تو، نوبت شماست
و من داشتم به این فکر می کردم که حالا کدام تخت مناسب تر
است!
91/11/19